نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

من انتخاب شدم

دوستای گلم سلام مامان دیروز داشت با گوشیش وبلاگ رو چک می کرد که یهویی گفت... نهااااااال تو منتخب شدی... وای اونم تو بخش هیات داوران نفر ششم جشنواره منم گفتم: نمنه مامان... نمنه اولوب... چی شده مامان!!!!؟؟؟؟؟؟ مامان گفت یادته عکستو فرستاده بودیم برای مسابقه... نی نی وبلاگ خوشش اومده تو شدی برنده... منم که اسم برنده رو شنیدم کلی کیف کردم... آخه همیشه دوست دارم برنده بشم مثلا وقتی از پله های خونه میریم بالا... من اول میشم یا وقتی با مامان و بابا میریم پایسین باز من باید اول بشم... یا وقتی غذا میخوریم ... سر سفره همیشه من اولم... تو بازی کلاه قرمزی هم فک کنم اول باشم چون امتیازم خیلی زیاد...
20 دی 1394

کلاس نقاشی

جاتون خالی دارم میرم کلاس نقاشی این پست رو مامان خیلی وقته همینطوری بدون عکس گذاشته وبلاگم البته این بهتر شد چون الان با چند تا از آثارم در خدمتتونم     الان حدود 4 تا جلسه رفتم البته چون راه ما تا کانون دوره مامان منو فقط شنبه ها میبره یعنب هفته ای یه روز نمیدونم چرا.... ولی آانگار میگه اونجا اذیت میکنم آخه منووووو اذیت.... ولی خودمونیم تو کلاس خیلی خوش میگذره مربی مونو هم خیلی دوس دارم   و البته از برگشتن های من در مسیر عزیزم..... قربونت برم نهالم موقع برگشتن از کانون کنار پارک یا حالت اونقدر خوبه که باید ...
17 دی 1394

جشنواره نی نی وبلاگ

  دوستان سلام خبرررر      خبرررررر منم با این عکسم اومدم تو جشنواره نی نی وبلاگ برای اینکه هم تولد نی نی وبلاگ رو تبریک بگم هم تو جشنواره شرکت کرده باشم راستی تا یادم نرفته اینجا که عکس انداختم مقبره الشعرا هست مقبره ی شاعران بزرگ تبریز و البته بیشتر به شهریار مشهوره که منم همیشه میگم شهریار به خونمونم نزدیکه... من اینجارو خیلی دوست دارم تشریف بیارین خدمتتون باشیم نی نی وبلاگ جونم تولدت مبارک   راستی...   کد من تو جشنواره 50 هست... یادتون نره... بوووووس ...
13 دی 1394

روزای زمستونی نهالی...

امروز مامان اینجا میخواد چند تا از عکسایی رو که این اواخر داشتم رو بزاره وبلاگم چند روز پیش که فهمیدیم نی نی وبلاگ بازم جشنواره داره با مامان فهیمه رفتیم مقبره الشعرا یا به قول خودم شهریار و مامان چند تا عکس خوشگل ازم انداخت که قرار شد با یکیش تو جشنواره شرکت کنم البته چون وقتمون کم بود همینجوری ساده انداختیم مامان میگه خوشگلم تو همینطوری سادگیتم نازی... عسل خانومم اینم چند تا از عکسای این ماه من... بزرگ شدم نه...     اینجا داشتم دور تا دور کاشیای کنارحوض شهریار رو مثلا آروووم ولی بدووو بدووو میرفتم مامان اینجا بغل درخت که جلومو گرفته دستگیرم کرده...    عصر که شد دلم گرفته بود باب...
13 دی 1394

یلدای 94

نمیدونم الان که اومدم بازم باید بگم سلام... و البته اینکه شرمنده دیر شد... بابا آخه من چیکار کنم تقصیر مامان خانومه خب... بالاخره   حالا درسته خیلی عقبیم ولی الان میتونم از یلدا براتون بگم و البته تولد مامان فهیمه که چند روز قبلش بود که براش کیک و کادو خریدم... خودم شده بودم تصمیم گیر مراسم برا من و ماهان پسر عموم که خیلی خوش گذشت کلی شیطونی کردیم ولی میدونم برا مامان فهیمه زیادم خوب نبود چون هرسال میرفتینم خونه آجان و همه مراسم یلدا رو به جا می آوردیم ولی امسال چون تبریز بودیم خونه بابا جون اینا بودیم و ای...  یلدا بود دیگه چی میشه کرد... این پسر عموی شیطون و مشهور من آقا ماهانه... خیلی دوسش د...
9 دی 1394
1